به نظرم همه این جنجالها و بحثها سر فیلم «آتش سبز»، به این خاطر این قدر کش پیدا کرده و داغ مانده که فقط درباره یک فیلم و بد و خوباش نیست. این بحثها در باره دو جور آدم است و دو نوع نگاه به زندگی. این یادداشت آخرم در جواب به یکی دو مطلب اخیر دوستان مخالف در روزنامه اعتماد و در امتداد جوابیه حسین معززینیا به آنها را این جا میآورم، به اضافه دو کامنت روزنوشت قبلی که به نظرم به بحث کمک میکنند. میشود از این جا شروع کرد و به بحثهای بعدی رسید. کامنتهای شما این دفعه میتواند در این باره هم باشد.
دو جور آدم داریم
حسین معززینیای عزیزم سلام؛ خوبی رفیق؟
این چه کاری بود که کردی؟ تو جواب دادی؟ وقتات را گذاشتی برای پاسخ دادن به این حرفها؟ که به نویسندههای دو سه یادداشت در صفحه آخر روزنامه اعتماد در این چند روز و روزهای جشنواره، بگویی چنین و چنان؟ که ما مثلا بیسواد نیستیم، یا سادهپسند نیستیم، یا بیفکر نیستیم؟ اصلا ازت انتظار نداشتم. این کاری بود که مدتها انجاماش نداده بودیم. چون اصلا وقت این کارها را نداشتیم و نداریم. ما که علاف نیستیم دوست من. برای ما که کار نکردن و «بیتریبون» ماندن افتخاری ندارد. اگر تریبونی نباشد، از سنگ رسانه میسازیم و پرمخاطباش هم میکنیم. چون باید حرفمان بزنیم. چون آن قدر از تماشای چیز زیبا به وجد میآییم یا از برخورد با آدمهای خیلی فهمیدهای که خودشان را جدی هم میگیرند، زورمان میگیرد، که نمیتوانیم دربارهشان ننویسیم. نمیتوانیم وجد و نفرتمان را با بقیه تقسیم نکنیم. جای این که بخواهیم بار سنگین عذاب وجدان را روی دوشمان حمل کنیم و بار مسئولیتها و نگرانیهای اجتماعی را؛ تا ندای درون خودمان را خفه کنیم، مینشینیم و کار میکنیم. وجد و نفرتمان را با مخاطبهایمان تقسیم میکنیم. لذتاش را میبریم. مگر قرارمان نیست که با علی معلم، یک شماره کامل برای فرانسیس فورد کوپولای بزرگ درآوریم؟ مطلب دیوید لینات را نوشتهای؟ پارک چان ووکات را چی؟ یادداشتات برای پرونده فیلم مهرجویی در سایت «سینمای ما» را هم که هنوز تحویل ندادهای. سر حاتمیکیای «شهروند» هم که بدقولی کردهای. و نقدت بر «پرواز بر فراز آشیانه فاخته»ای که قرار است در بخش «سایه خیال» چاپ شود. درباره مجموعه کلود سوته هم یادم نیست با هم صحبت کردیم یا نه. ببین چه قدر کار داریم. ببین چه قدر چیز زیبا در انتظارمان ماندهاند که به سمتشان برویم و در آغوششان بکشیم و محکم فشارشان دهیم. آن وقت تو مینشینی و جواب این حرفها را میدهی؟ که ما آدمهای ساده پسندی نیستیم و فهمیده هستیم؟ چه اهمیتی دارد آخر. اصلا اگر جای تو بودم، برمیداشتم یکی دیگر از آن سوالهای بیمعنی که کلی «ایسم» قلابی در آن بود و هیچ مفهومی نداشت، اما روز نمایش «آتش سبز» فرستادیماش برای اصلانی و خواندنش در جلسه مطبوعاتی جشنواره، کارگردان آتش سبز را خوشحال کرد، چون به نظرش رسید داریم از فیلماش تعریف میکنیم، برای این دوستان هم مینوشتیم. آن وقت فکر میکردند ما هم فهمیده و اهل تفکریم. بیخیالمان میشدند و ما به کار و زندگی و عشق و حالمان میرسیدیم. دنیا منتظر ماست و تو داری به پشت سر نگاه میکنی حسین؟ که چی؟ که آن چند نفری که سالی یک یادداشت درباره اهمیت تفکر و فهم و درک و مسئولیت اجتماعی مینویسند، و باقیاش مینشینند و حرص میخورند، به سمت شیشههای شفاف قطار ما و مخاطبهایمان یک سنگریزه دیگر پرتاب کردهاند؟ چه حوصلهای داری تو حسین. بشین و بنویس که باز داری بدقولی میکنی.
روزی یک نفر از جرج برنارد شاو پرسید: «شما برای رسیدن به چه هدفی مینویسید استاد؟» برنارد شاو جواب داد: «برای پول». به طرف فرهنگ دوست مسئول اهل تفکر ما ( که نمیدانم آن روزها چیزی هم مینوشت، کاری هم میکرد، مخاطب و تریبون و دوست و رفیقی هم داشت، یا که نه، یک گوشهای نشسته بود و حرص میخورد و گاهی سنگی برمیداشت و پرت میکرد سمت قطارها ) برخورد. گفت: «این که خیلی بد است. من شخصا برای فرهنگ مینویسم.» آن وقت شاو جواب داد: «عیب ندارد. هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم. »
اگر هم خیلی ناراحتی حسین جان، یک راه دیگر هم هست. آن مطالب درباره کلود سوته و پاک چان ووک و میلوش فورمن و دیوید لین و مهرجویی و حاتمیکیا، یا اصلا همان «چشمه» را بدهیم همینها، وسط سنگ پرت کردنهایشان بنویسند. میشود خواند. میشود مقایسه کرد. از هر زاویهای که بخواهند. یک مسابقه است دیگر. اصلا درباره آخرین چیزی بنویسند که باهاش «زندگی» کردهاند و به وجدشان آورده است. ولی آن وقت کی سنگریزه پرت کند؟ چه کسی پاسدار تفکر و هویت ایرانی و مسئولیت اجتماعی ما باشد؟ دوستان ما آن وقت مجبور خواهند شد بنویسند. برای مخاطب هم بنویسند. و در این صورت مثلا باید دنبال مقدمه و موخره تاثیرگذار برای مطالبشان بگردند. باید بیایند وسط میدان. باید مسئولیت اظهار نظرهایشان ( نه البته درباره پاسداری از فرهنگ و قومیت و تفکر و مبارزه با سادهپسندی و آسانگیری و این جور حرفهای کلی را به عهده بگیرند ) و خب، این کارها سخت است. سخت و البته لذتبخش.
پس بجنب رفیق که خیلی کار داریم. این دم آخری فقط اگر موافقی، تفالی هم میزنیم به دیوان داریوش مهرجویی؛ به «دختر دایی گمشده»، و خداحافظی. ( فکرش را بکن جای نوشتن این چیزها، چند بار دیگر میتوانستیم همین فیلم کوتاه، یا مثلا سکانس اول «خداحافظی طولانی» رابرت آلتمن را ببینیم؟ ) این فیلم مهرجویی، داستان کارگردانی است که همه زورش را میزند تا فیلمی بسازد از بازیگری که دارد به افق نگاه میکند، اما قرار نیست رنگ افق توی چشماش بیفتد! پس هی زور میزند و هی نمیشود. بازیگر ما اما عاشق دختر عمویش شده. تا چشم کارگردان را دور میبیند، همراه دختر عمویش به سمت همان افق، با رنگهای واقعیاش پرواز میکند ( پرواز به معنی پرواز ها! نه نمادی، نه استعارهای، نه هیچی. جایتان خالی، طرف واقعا پرواز میکند ) و وقتی دختر عمو از آن بالا، پایین را میبیند، نگران میشود و به مرد بازیگر میگوید برگردد زمین که کارگردان و گروه فیلمسازی منتظرش هستند، مرد بازیگر هم در اوج لذت پرواز ( پرواز واقعی ها! نه نمادی، نه استعارهای، نه هیچی )، جواب میدهد: «اینها که کاری نمیکنند. علافاند!»
× تغییر یافته یکی از دیالوگهای «خوب، بد، زشت». یکی دیگر از آن شاهکارهایی که یک روزی روزگاری با حسین و نیما و آرش باید یک کاری برایش بکنیم.
--- و اما این کامنت به اسم دوست قدیمی، هما توسلی آمده. نمیدانم هما خودش نوشته یا به اسماش نوشتهاند ( که در اینترنت از این جور کارها زیاد میکنند ). به هر حال خواندنی است:
امیر جان ایول! از این که میبینم این روزها حسابی بازارت داغ است و با این مطلب جنجالیات در روزنامهی اعتماد اسمات بر سر زبانها افتاده خوشحالم! حالا دیگر فقط کسی مثل تو میتواند چنین جنجالهایی راه بیندازد. خوشحالم و امیدوارم همه بتوانند مثل تو روزی به آرزوهایشان برسند! میبینم که فوت و فن مشقهای قدیمی مشابهی را که بارها در مورد برخی بزرگان سینما (از جمله چاپلین) نوشتی و نوشتی و نتوانست غباری به گوشهی قبای آن بزرگان بنشیناند، حالا خیلی خوب از بر شدهای و در مواردی، هر چند پیشپاافتادهتر، به کارشان میگیری. «منتقد» اصلاً یعنی تو! پالین کیل و دیوید تامپسن و بوردول و اصلاً سونتاگ هم آنقدر با تعاریف غامض و درک ناشدنی از «منتقد» هماهنگ نبودند و نیستند که تو. درست است که سعید عقیقی، یا به قول خودت هر کسی در حد و اندازههای او، به اندازهی چاپلین و برسون و جارموش و برادران کوئن و ... بزرگ نیستند ولی ناراحت نباش. این جوری که تو داری میدوی به زودی به آنها هم میرسی. تو حالا آنقدر انرژی و انگیزه داری که هر قلهای را میتوانی فتح کنی! تو هستی که روزی هشت تا تحلیل جامع و هجده ریویو و پانزده نقد و نود گزارش سینمایی و صد و پنجاه خاطره برای همهی روزنامهها و مجلههای منتشر شده و منتشر نشدهی این مرز پرگهر مینویسی و همهی احساسات خوب و بد و متوسط و رقیق و غیررقیق و ماجراهای عاشقانه و معمایی و اجتماعی و سیاسی و مزاجیات را با همهی ایرانیان که مخاطبان بالقوه یا بالفعل تو هستند تقسیم میکنی. کیست که قدر تو را بداند؟ فقط کاش گاهی هم در خلال این همه پرکاری یادت میآمد که در هیچ جای دنیا، در هیچ زمان و دورهای از تاریخ، بنا به هیچ عقل سلیمی، هیچ آدمی به صرف پرکاری ماندگار نشده و ارزش کارش را با ترازو نسنجیدهاند. که اگر این طور بود استاد ملکالشعرا زرتالسلطنه با احتساب یک هزار و هفتصد و بیست و سه دیوان شعر باید از نوک قلهی آرزوها به حافظ زپرتی که کل غزلهایش به پانصد تا هم نمیرسد پوزخند میزد. اگر سعید عقیقی دیگر سالهاست از آن نقدهای تکاندهندهاش نمینویسد، اگر از کامبیز کاههی عزیز چیزی جز حسرتی عمیق برای ما نمانده، اگر حالا دیگر خیلی وقت است به همان چند نقد خواندنی امیر پوریا در دههی هفتاد هم شک کردهایم، اگر ویروس خاطرهنویسی و منم زدن به جای تحلیل، چنان فراگیر شده که برای خواندن یک مطلب قابلقبول سینمایی باید با خودت بجنگی تا بتوانی تماماش کنی، هیچ کدام اینها مدرکی برای تایید پرکاری شما دوستان یا ارزش چیزهایی که مینویسید نیستند. به قول خودت، شما کارتان را بکنید. پولتان را بگیرید. تعریفتان را بکنید. له کنید. بکوبید. ببرید بالا. بیارید پایین. خلاصه حالتان را بکنید. چه اهمیت دارد روزی یک جین نقد ستایشآمیز غیرمستدل در مورد تقاطع ابوالحسن داوودی یا رئیس مسعود کیمیایی چاپ شود. تاثیرگذاری به این سادگیها نیست. کاش به جای این همه هول زدن و نوشتن در هر شرایطی یک کم دور و برتان را هم نگاه میکردید. هنوز چیزهای خیلی خیلی زیادی هست که باید یاد بگیریم. نیوتن گفته: «اگر میتوانم آن بالابالاها را ببینم برای این است که روی شانهی غولها ایستادهام.»
و این هم کامنت یکی از کاربران محترم، آقای امیر صباغ، که به نظرم به دامن زدن و گسترده شدن این بحث کمک میکند:
"... حاج اقا ببخشبن ، شما چند تا گروه و دسته هستين ؟ چند جور عقيده و نظر دارين ؟ شما با هم هستين ، با هم نماز مي خونين اما همديگه رو قبول ندارين ، حرف همديگه رو نمي فهمين ..." واقعا چه جوريه امير ، اينقدر اختلاف بين منتقدين سينما ، يعني تو نقد فيلم هيچ جور معيار مشخصي نداريم كه همه از اون نظر به فيلم نگاه كنند ميدونم نوع نگاه افراد با هم مختلف است هر كي يه سليقه اي داره ولي سوالم اينه : ما يه حداقل هايي نداريم كه در ابتدا با اون فيلم ها رو بسنجيم بعدش سليقه و نظر خودمون رو لحاظ كنيم . اين جوري ديگه يه منتقدي به يه فيلم بي ارزش نميگه و اون يكي فيلمو شاهكار بدونه! مثال واضحي كه اين روزها مي بينم(جدا از اتش سبز كه جز تعداد معدودي ، اكثر منتقدين تحويلش نگرفتند) آواز گنجشك هاست جه جوريه تو مجله هفت مجيد اسلامي و هادي چپردار فيلمو بي ارزش مي دونن ولي همين فيلم تو نظر سنجي" صنعت سينما " و "فيلم" دومين فيلم و سومين فيلم برگزيده ي جشنواره ميشه ؟ بازم در مورد همين فيلم تو اونو بهترين فيلم جشنواره ميدوني و اعتقاد داري با كاراي قبلي مجيدي فرق داره ولي حسين معززي نيا(كه باهاش اشتركات زيادي داري) يا خسرو نقيبي اونو تكرار مكررات ميدونن و اعتقاد دارن مجيدي تو اين فيلم حرف تازه اي نداره. يا اختلاف نظرات در مورد سينماي كيارستمي كه همين مسعود فراستي شديدا با آن سر جنگ دارد و ديگراني از جمله احمد مير احسان به شدت اونو ستايش ميكنن بازم ميگم تفاوت نگاههاي منتقدين امري بديهي ست مثلا فيلم x رو يكي متوسط و ديگري خوب يا خيلي خوب اعلام كنه نه اينكه يكي بگه بي ارزش اون يكي بگه شاهكار! يه مورد جالب ديگه : هفته ي پيش تو "دو قدم مانده به صبح" مسعود فراستي در جواب به سوال جيراني اخراجي ها رو كنار ليلا و يكي دو فيلم ديگه بعنوان بهترين فيلم هاي داستان گوي سينماي ايران اعلام كرد . فكر كن !!!!! مخ آدم سوت ميكشه!!!!! اينم بگم با همه اين اختلاف نظرا اين حرفتو خيلي خيلي قبول دارم كه تقسيم سينما به سينماي تفكر انگيز(اسمي كه تو نظر سنجي هاي جشنواره آورده بودن) ، سينماي تجاري و .... اصلا معني نداره ما دو نوع فيلم داريم : فيلم خوب ، فيلم بد."
خب دوستان و رفقا؛ بحث شروع شد: آتش!
بعدالتحریر: برای شماره ویژه عید ماهنامه فیلم، دو پرونده دارم. یکی سیمپسونها که جواد رهبر در تهیهاش خیلی بهام کمک کرد و به نظرم برای آشنایی اولیه ( و البته ادای دین به اسطوره و شخصیت محبوبمان؛ هومر بزرگ! ) بد نیست و از چند زاویه سیاسی و اخلاقی و اجتماعی سعی کردهایم به پدیده سیمپسونها نگاه کنیم. بعد هم پرونده لورل و هاردی، که پیرم درآمد تا بعد از دو سال تمام شد. سخت است بعد از این همه سال، چیزی درباره این دو کمدین محبوب عمر درآوری، که زیاد تکراری به نظر نرسد. و اگر دوست عزیزم علی باقرلی نبود، این پرونده هم به سرانجام نمیرسید. این دو مجموعه را بخوانید در روزهای عید و اگر حالی بردید، به جان ما هم دعا کنید.
شما هم بنويسيد (78)...