News
  • افزایش سالن های سینمایی، اختلافات كنونی اكران را برطرف می سازد
    نیک بین: وزارت ارشاد باید بخش خصوصی را برای سالن سازی ترغیب كند
  •  
  • مناقشات اخیر در اكران فیلم ها، سینمای كشور را از رونق انداخته است
    قدکچیان: نمی توان با سیاست های متناقض، رضایت سینماگران را جلب كرد
  •  
  • «نارنجی پوش» سعی می‌کند انرژی منفی ذهنی را از آدم‌ها دور کند و انرژی مثبتی به مخاطب بدهد
    داريوش مهرجویی: مسئله آشغال‌زدایی، حامد آبان را مجذوب کرد
  •  
  • عزیمت کاروان پرتعداد مدیران سینمایی به جشنواره کن
    دریغ از ارایه آمار و گزارش عملکرد حضور مدیران در بازار جشنواره کن و اکران کشورهای مختلف
  •  
  • بابك صحرايي به سايت "سينماي ما" خبر داد: تدفين سوت و كور بدون حضور اهالي سينما و علاقمندان
    پيكر ايرج قادري با حضور كم‌تر از 20 نفر به خاك سپرده شد
  •  
  • هدايت هاشمي، گلاب آدينه و محبوبه بيات در فهرست برگزيدگان جشن شب بازیگر
    صابر ابر و رویا افشار بازيگران برگزيده سال/ بهترین بازیگران تئاتر 1390 معرفي شدند
  •  
  • يادداشت حامد بهداد درباره ايرج قادري؛ چند ساعت پيش از درگذشت بازيگر پيش‌كسوت
    دو دست ناچیز، کشیده به آسمان، به امید دعایی نامستجاب، کوششی مذبوحانه در برابر مسافری که قطعاً عازم روز واقعه است
  •  
  • خبر "سينماي ما" در پاسخ كاربران: پیکر زنده یاد ایرج قادری از غسالخانه بهشت زهرا به بی بی سکینه کرج برده مي‌شود
    فيلم‌شناسي كامل ايرج قادري (1338 - 1391)؛ بازيگر 71 فيلم و كارگردان 41 فيلم سينماي ايران
  •  
  • بازیگر و کارگردان قديمي سینما صبح امروز در بیمارستان مهراد تهران مغلوب سرطان شد
    ایرج قادری درگذشت
  •  
  • به سفارش امور هنری و حمایت و تایید معاون فرهنگی و روابط عمومی ارتش
    كمال تبريزي عمليات دستگيري عبدالمالك ريگي را به تصوير مي‌كشد
  •  
  • اصغر فرهادي اسكار ايتاليا را در رقابت با اسكورسيزي، جرج كلوني و ترنس ماليك دريافت كرد
    «جدايي نادر از سيمين» بهترين فيلم خارجي پنجاه‌وششمين مراسم اهداي جوايز فيلم «ديويد دوناتلو» شد
  •  
  • دقايقي پيش پيامك‌هاي مختلف خبر از درگذشت ايرج قادري داد
    يكي از نزديكان ايرج قادري مي‌گويد كادر پزشكي هنوز مرگ قطعي را اعلام نكرده است
  •  
  • حرف‌هاي پسر مسعود فراستي اصالت و واقعيت نقدهايش را زير سوال برد/ از التماس به ده‌نمكي تا تهديد طالبي
    شاید یه‌سری فیلمایی که بابام میگه بُدند رو از ته دل قبول داشته باشه و یه‌سری فیلما که میگه خوبن اصلن دوست نداشته باشه؛ فقط کافیه به صورتش نگاه کنین در خلال حرف‌زدن!
  •  
  • مخالفت با اعزام بازيگر سينماي ايران به مسابقات جهاني به دلیل حاشیه‌هاست؟
    حاضرم برای شما قسم بخورم هدیه تهرانی عضو تیم ملی یوگا نیست!
  •  
  • شکایت رسمی وكلاي رسمي به‌دليل پخش «سعادت‌آباد» در شبکه فارسي‌زبان ماهواره‌اي
    فیلم‌های ايراني که مدام زیر آن‌ها نوشته می‌شود کرم‌های دکتر ... در نمایندگی‌های معتبر سراسر ایران!
  •  
  • پوستر و عكس‌هايي از كمدي تازه داريوش فرهنگ
    داريوش فرهنگ به‌خاطر سريال «افسانه سلطان و شبان» كارگردان فيلم «خنده در باران» شد
  •  
  • عليرضا سجادپور خبر توقيف «تلفن همراه رئيس‌جمهور» در خبرگزاري مهر را تكذيب كرد: متعجبم چرا با آن‌ها برخورد قانونی نمي‌شود؟
    چگونه بعضي سایت‌ها به خودشان اجازه می‌دهند اخبار کاملا بی‌پایه و اساس را در خصوص مقامات بلندپایه دولتي مطرح کنند؟
  •  
  • ساخت «پايتخت 2» با متن محسن تنابنده و كارگرداني سیروس مقدم برای نوروز ۹۲ قطعي شد
    بابا پنجعلی همراه گروهی متکدی برای گدایی به مشهد منتقل می‌شود؟
  •  
  • تصويرهايي از چهره‌هاي سياسي در سينما/ جواني سرداران سپاه پاسداران در «یوسف هور» بازسازي مي‌شود
    پسرعمو در نقش محسن رضایی، برادر در نقش علی شمخانی
  •  
  • ادعاي خبرگزاري مهر درخصوص دخالت يك مقام عالي‌رتبه دولتي، اكران «تلفن همراه رئيس‌جمهور» را به حاشيه‌ برد
    تهيه‌كننده: بحث توقیف فیلم مطرح نیست/ كارگردان: دعا کنید!
  •  
     
     





     



       

    RSS روزنوشت هاي امير قادري



    سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 13:0

    بهترین چیزهایی که در تعطیلات عید خواندم، دیدم، شنیدم، چشیدم و خلاصه حس کردم

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (150)...

    یک توضیح دیگر: این روزنوشتی است که به‌اش افتخار می‌کنم. عجب جوی دارد! جمله اخر روزنوشت مانا - به نقل از یونگ - را بخوانید که شاهکار است، وحشتناک است، عالی است، همه چیز است، پوززنی است، و خیلی چیزهای دیگر هم هست. اتفاقا این روزها یک کارهایی داریم درباره یونگ می‌کنیم که خبرتان می‌کنم. این هم یک "همزمانی" یونگی بود ظاهرا!

    راستی، روزنوشت‌های نوید غضنفری هم به روز شد.

    (  این دفعه به دلایلی کامنت ها کمی دیر و زود آن لاین شد. به همین خاطر حواس تان باشد که شاید کامنت تازه، جا به جا و لا به لای کامنت های قدیم آمده باشد. بحث های خوبی این دفعه پیش آمده. این را نوشتم تا از دست ندهیدشان. )

     

    بعد از این که این روزنوشت را گذاشتم، رفتم و کامنت ها را آن لاین کردم و چند تا کامنت آخری را که برای روزنوشت قبلی نوشته بودید، خواندم و این که سوفیا به قول خودش از ترانه ای با ترجیع بند: "من اگه نباشم/ کی برات می‌میره" خوش اش آمده! خبر خوبی است... خوبی کافه به همین چیزهایش هست.

    خب، تقریبا ناامید شدم. امیدوار بودم که اگر روزی روزگاری پیش آمد و سرحال نبودم، بر و بچه های کافه، جورم را می کشند و کرکره را بالا نگاه می دارند. این که هیچی، تازه حال من را هم بهتر می کنند. اما این مدت ظاهرا از این خبرها نبود. خودم باید آستین بالا بزنم و یک روزنوشت جدید بنویسم و این تابلوی رنوار را بگذارم لب تاقچه؛ به امید این که کم کم سر و کله بچه ها پیدا شود. راستی؛ اسم آخرین آلبوم عباس قادری را نمی دانم کجا شنیدم که هست: "دور هم بودن"! دقیقا همین. بی کم و کاست...

    ( راستی علیرضا معتمدی هم دعوت ام کرده به بازی وبلاگی کتاب های نیمه تمام. تا به حال در این بازی ها شرکت نکرده ام. نمی دانم چی باید بنویسم. به همین خاطر است لابد که هی دست دست می کنم و می اندازم دفعه بعدی. )

    آغوش گلوله

    یک بار وقتی داشتم فیلم "بابی" امیلیو استه وز را نگاه می کردم، این ایده به سرم زد. درباره آدم هایی که این قدر زود می میرند. مثل جیمز دین. مثل جان اف کندی و برادرش. به نظرم آمد که این جور آدم ها چنان برای زندگی آغوش می گشایند، چنان وجودشان را صرف امواجی که از همه طرف به سمت شان روان است می کنند، چنان با سر به میان توده ای که اسم اش را می گذاریم تقدیر و سرنوشت می اندازند؛ که بی حفاظ می مانند. این ها آدم های محافظه کاری نیستند. اجازه می دهند که اتفاق های جدید، لحظه های تازه و ماجراهای در راه، به سوی شان هجوم بیاورند. راه مردم، راه طبیعت، راه احساسات موجود در جهان را به سمت خودشان باز می گذارند. و یک دفعه به نظرت می رسد این هجوم آن قدر قوی و شدید و موثر است که جمع می شود و جمع می شود، مثل گلوله ی توپ به سینه آن ها می خورد و این جور آدم ها هم که گفتم، آغوش شان را باز گذاشته اند. پس همراه گلوله راه شان را می کشند و، چاره ای نیست، خیلی زود می روند.

    رامکال

    یک دوره ای همه خاطرات یک نسل، شوق اش برای داستان شنیدن و گفتن، برای تفریح کردن و دور هم جمع شدن، ختم می شد به تماشای کارتون های ژاپنی تلویزیون. از "مهاجران" تا "رامکال". از "بچه های کوه آلپ" تا "بل و سباستین". از "نل" تا "حنا دختری در مزرعه". اوایل دهه 1360 داستان گوهای ژاپنی این سریال های بیش تر غم انگیز تا شاد، مهم ترین سرگرمی سازهای ما بودند. آن ها بچگی مان را هدایت کردند و احساسات ما را، در فاصله راه مدرسه تا وقتی کیف مان را می انداختیم گوشه کناری و می پریدیم جلوی تلویزیون و پیچ اش را می چرخاندیم تا ببینیم بالاخره لوسی می، حافظه اش را به دست می آورد؟ سباستین مادرش را پیدا می کند؟ نل از تنهایی در می آید؟ رامکال از پیش استرلینگ می رود یا می ماند؟
    و حالا همان بچه مدرسه ای های کیف به دست عشق کارتون، بزرگ شده اند و رسانه های این روزهای ایران، دست شان است. پس اصلا عجیب نیست که یاد و خاطره این کارتون ها و این شخصیت ها، روز به روز بیش تر در محصولات رسانه ای این سال ها، خودش را نشان می دهد. از ویژه نامه کارتون "همشهری جوان" بگیر که دست به دست گشت تا همین پریروز غروب که توی یکی از برنامه های رادیو جوان به نظرم، موسیقی این کارتون ها لا به لای برنامه ها پخش می شد. ما با خاطرات مان زندگی می کنیم، حتی اگر این خاطرات مربوط به رامکال باشد.

    پاریس، جشن بی کران

    ارنست همینگوی بزرگ، در ایام جوانی، وقتی به عنوان یک نویسنده تازه کار در پاریس زندگی می کرد، کتابی نوشت که مرحوم فرهاد غبرایی به فارسی با عنوان "پاریس، جشن بی کران"، ترجمه اش کرد. این جا شما به رگه هایی از احساسات برمی خورید که بعدا در شاهکارهای استاد، به اشکال مختلف خودش را نشان داد. این که چطور زمینه های فکری خودش را می یابد و این زمینه های فکری را با زمانه و محلی که در آن زندگی می کند، پیوند می دهد، از جمله وقتی از "طعم نوشیدنی گرم" در دل برف می نویسد، یا وقتی درباره داستان نوشتن در یک کافه حرف می زند: "داستان خودش نوشته می شد و دلم می خواست کسی را که کنار پنجره نشسته بود، در آن جا بدهم." و این توصیه طلایی: "همه کوشش ات باید به این باشد که یک جمله حقیقی بنویسی. حقیقی ترین جمله ای را که می دانی بنویس. و حقیقی ترین جمله همان چیزی است که احساس می کنی." و این یکی: "در آن زمان ایمان داشتم که کار می تواند هر دردی را درمان کند. هنوز هم دارم." و بالاخره: "حالا باید زندگی مان را بکنیم و نگذاریم یک لحظه اش هم تلف شود."
    همینگوی بعدها هم که نویسنده مشهور با تجربه ای شد، به ایده هایش در این کتاب وفادار ماند. احساسات واقعی اش را نوشت و کوشید شور و سرخوردگی همزمان در هر کدام از لحظه های زندگی را بیرون بکشد... که کشید و بعد مرد.


    سعدی از دست خویشتن فریاد

    عباس کیارستمی چندی پیش کتابی منتشر کرد و در آن، تعدادی از بیت‌های حافظ را انتخاب و تقطیع کرد. جار و جنجال زیادی سر چاپ آن کتاب به پا شد، بیش‌تر چنین تجربه‌ای را رد و مسخره کردند تا جدی‌اش بگیرند. هر چند که کتاب، هوادارانی هم داشت. حالا کیارستمی یک جلد کتاب دیگر منتشر کرده و این بار سراغ کلیات سعدی رفته. اسم‌اش را هم گذاشته: سعدی از دست خویشتن فریاد. روایت کیارستمی از «حافظ» را نه خریدم و نه خواندم، اما این یکی الان توی دست‌ام است. طرح جلد ( کار فرشید مثقالی ) و اسم و قطع خوبی دارد. کاری به دعواها و اظهار نظرهای مختلف در این باره ندارم. به نظرم هر چه هست، همین آوردن چند کلمه از سعدی در هر صفحه از کتاب، فرصتی است که در این زندگی سریع‌السیر روزمره، لحظه‌ای به چیز دیگری هم فکر کنیم. حداقل‌اش این است که بخشی از کلیات سعدی علیه‌الرحمه، این طوری خوش‌خوان‌تر شده است. یک دانه از این کتاب را گذاشته‌ام توی ماشین و بین دو قرار، یا پشت یک چراغ قرمز، دو جمله‌اش را می‌خوانم؛ از جمله ( بی‌ این که تقطیع مورد نظر کیارستمی را رعایت کنم ):
    «که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد خطا بود که نبینند روی زیبا را»
    یا:
    «هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش»
    یا:
    «دیگران با همه کس دست در آغوش کنند ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم»
    یا:
    «عمر کوته‌تر است از آن که تو نیز در درازای وعده افزایی»
    یا:
    «به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل»
    دیدید؟ به شما هم چسبید.

    دل ناپاک و مرد معصوم؟!

    فیلم «گنج‌های سییرا مادره» داستان سه تا آدم فقیر است که گور ندارند که کفن داشته باشند. راه می‌افتند و می‌زنند به صحرا، و اتفاقی یک رگه طلا پیدا می‌کنند. زندگی‌شان از این رو به آن رو می‌شود و می‌فهمند که اگر سخت کار کنند و سالم به شهر برسند، هر سه نفر آدم‌های پولداری خواهند شد. این سه کاراکتر، ویژگی‌های شخصیتی گوناگونی دارند. از جمله مردی که نقش‌اش را همفری بوگارت بازی می‌کند و تازه با این شرایط آشنا شده و هر چی دارد، خاطرات بد گذشته است، نه آمادگی برای رو به رو شدن با اوضاع و احوال پیش رو، و آن دیگری، پیرمردی است با بازی والتر هیوستن که سرد و گرم روزگار را چشیده و می‌داند دارد چی کار می‌کند. کاری به کل فیلم ندارم که بیش‌تر درباره حرص میان انسان‌هاست و از این چیزها. بیش‌تر می‌خواهم آن صحنه‌ای را برای‌تان تعریف کنم که مرد پیر دارد درباره احتمال بروز حرص بین آن‌ها صحبت می‌کند و این که چه احتمال‌هایی وجود دارد که هر کدام‌شان چه قدر از طلاها را بدزدد و این که چه طور مواظب هم باشند و چه ظور در عین حفظ احتمال خیانت، به هم اعتماد کنند. بوگارت درمی‌آید که این حرف‌ها یعنی چه؟ و این که پیرمرد سرد و گرم چشیده، چه دل ناپاکی دارد که به این چیزها فکر می‌کند. و خب، همان طور که انتظار دارید، آخر داستان دقیقا همان اتفاقی می‌افتد که مرد پیر باتجربه پیش‌بینی کرده بود، و خیانت را همان کسی انجام می‌دهد که با شرایط تازه آشنایی نداشت و فکر می‌کرد پیرمرد چه دل ناپاکی دارد که از این حرف‌ها می‌زند. در دنیای دور و بر ما هم معمولا اوضاع این طوری پیش می‌رود.

    اسب سیاه
    رفته بودم روزنامه بخرم که دیدم جماعت جمع شده‌اند. مثل همیشه بود و اول‌اش معلوم نبود ماجرا چیست. که وسط سیل بی‌شمار مردم بی‌شکل چیست. ملت ایستاده بودند و نگاه می‌کردند و شلوغ شده بود و همین معلوم بود که مردم ناراحت نبودند و خوشحال بودند و بفهمی نفهمی داشتند کیف می‌کردند.
    دو سه نفر را کنار زدم و رفتم جلو. یک فراری قرمز چسبیده بود به زمین. پلیس متوقف‌اش کرده بود. راننده هراسان آمد بیرون، سرش را انداخت پایین و دست‌هاش را فرو کرد توی جیب عقب شلوارش. هیچ صدایی از فراری بیرون نمی‌آمد. پلیس دست راننده را گرفت. گوشه لب‌های‌مان بالا رفت. تازه داشتم می‌فهمیدم که جماعت از چی خوش‌شان آمده. که آن کیف و خوشی کوچولوی مبهم از کجا آمده. جوان راننده سرش پایین بود و فراری قرمز رنگ جای آن که توی جاده باشد، رو به روی یکی از پارکینگ‌های پلیس، سرش را آرام گذاشته بود زمین و صدای‌اش در نمی‌آمد. این تنها فرصتی بود که می‌توانستیم یک فراری قرمز را محاصره کنیم. که صدایش را خفه کنیم. آرم کارخانه فراری، یک اسب سیاه مشکی است.
    ×
    حالا مامور پلیس دست جوان راننده را گرفته و دارد باهاش دور می‌شود. صاحب‌اش رفته و فراری قرمز رنگ تنها، بین ما گیر افتاده است. نفسی به راحتی کشیده‌ایم که می‌بینیم مامور پلیس اشاره‌ای می‌کند. انگاری به جوان می‌گوید ماشین‌اش را بیاورد توی پارکینگ. جوان برمی‌گردد. کنارمان می‌زند. کنار می‌رویم. از میان جماعیت خوشحال می‌گذرد. پشت ماشین می‌نشیند و دنده خلاص گاز می‌دهد. برق از چشمهمه ما می‌پرد. پس تمام این مدت روشن بوده و صدایش درنمی‌آمده؟ به اسبی می‌ماند که روی دو پای عقب‌اش بلند شده و شیهه می‌کشد، اما مهارش دست سوارکار مانده است. صدای گاز دوم که بلند می‌شود، خبری از هیچ کدام‌مان نیست. گوش‌های‌مان را گرفته‌ایم و در رفته‌ایم. ماشین و راننده‌اش توی پیاده‌رو و جلوی در تنها مانده‌اند. حالا فقط دل‌خوشی‌مان این است که مامور پلیس، این فراری سرکش لعنتی مزاحم را بکند توی پارکینگ.

    موضوع بحث

    "بهترین چیزهایی که در تعطیلات عید خواندم، دیدم، شنیدم، چشیدم و خلاصه حس کردم." این به نظرم می تواند موضوع خوبی برای بحث این هفته ما باشد. خودم اگر بخواهم جواب بدهم که خب... آن وقت دیگر تا یک مدتی دستم رو می شود. چی بنویسم؟



    شما هم بنويسيد (150)...



    يکشنبه 4 فروردين 1387 - 4:48

    ته یک سال سخت - بهاریه 1387 ( نسخه روزنوشت )

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (63)...





    از خواب می پرم و می بینم روی تابلوی کنار جاده نوشته: مشهد – 385 کیلومتر. ساعت را نگاه می کنم: پنج دقیقه مانده به هفت. دو ساعت و بیست و چهار دقیقه مانده به سال تحویل. وحید را از روی صندلی کناری بیدار می کنم:
    - ها؟
    - چشم ات به دو طرف جاده باشه. سرچ کن ببین پلیس نباشه.
    - ساعت چنده؟ سال تحویل نمی رسیم.
    - می دونم. ولی سعی مون رو که می کنیم.
    ماشین را از پارکینگ کنار جاده بیرون می کشم و پا را می گذارم روی پدال گاز.
    ###
    چه قدر ماشین توی جاده هست. هیچ کدام از این آدم ها قرار نیست سال تحویل جایی باشند؟ دوستان پلیس چی؟ خانه و زندگی ندارند مگر؟ ماشین ها و تیرهای چراغ برق، از کنارمان رد می شوند، صدای موسیقی بلند است، خواب ام می آید ( دو ساعت کنار جاده و مچاله، روی صندلی ماشین، هم شد خواب؟ ) کم کم جاده را فراموش می کنم. متوهم شده ام انگار. دو ساعت مانده به پایان 1386، خاطرات سال گذشته می پرند توی ذهن ام. یادم می آید از سالی که دور از خانواده شروع شد. اولین نوروزی که تنها بودم. تازه مستند "آقای کیمیایی" تمام شده بود و سایت سینمای ما که قرار بود برای مان جدی شود. امیر قلعه نوعی مربی تیم ملی بود و شهروند تازه شماره اول اش درآمده بود و در خلسه میامی وایس و دیپارتد و لیتل میس سان شاین و سنتوری بودیم. آن چه به تاریخ سینما و زندگی ما اضافه شده بود. عید برای اولین بار نرفته بودم مسافرت که بلکه زندگی ام بیفتد روی روال. که 1386، یک سال مرتب و منظم تر باشد، تا بعد همه چیز را جبران کنم. که دیگر از زمین و زمان عقب نباشم. کی فکر می کرد این جوری شود؟ که همه چیز به هم بریزد؟ که این قدر فرسوده شویم. که این قدر چیز یاد بگیریم.
    ###
    - پلیس، پلیس، پلیس.
    - ندیدمون.
    - 170 تا ماشین رو می خوابونن ها.
    من که سیاست حالی ام نمی شود. حداکثر در حد همفری بوگارت فیلم کازابلانکا می فهمم اش: "دنیای بزرگیه ایلزا و توی این دنیای بزرگ هیچ کس برای گرفتاری های ( عاشقانه ) سه تا آدم کوچولو خودش رو زحمت نمی اندازه." پس طبعا نمی فهمم چرا "هم میهن" باز شد و بسته شد. من فقط دبیر سرویس سینمایی اش بودم و آن جا تبدیل به محیطی شده بود برای دور هم جمع شدن و ابراز وجود تعدادی نویسنده جوان که اغلب از همین سایت آمده بودند و به نظرم هنوز آن قدر تر و تازه و روپا و سرحال و غیرآغشته بودند که مطلب پر نفس بنویسند. هیچ وقت جایی متمرکز نبوده ام توی عمرم و آن دو ماه، اولین و آخرین باری بود که حداقل چهار ساعت در روز، روی یک صندلی بنشینیم. پس تعطیل که شد، خیلی غصه خوردیم. کلی از برنامه ها به هم خورد و ترکیب و ترتیبی که برای زندگی چیده بودم. در اوج موفقیت وقتی تعطیل شدیم، انگار از رولرکاستر انداختندمان بیرون. دست و پای مان شکست و بعضی رابطه ها و عادت های مان قطع شد. اولین بار بود که چند تا از تخم مرغ هایم را گذاشته بودم توی یک سبد و حالا باید تاوان اش را می دادم.
    بدبختی های زندگی معمولا با هم سر می رسند و تعطیلی هم میهن و قطع و وصل شدن چند رابطه دوستانه و افسرده شدن نیما و رفتن رضا ملکی و به باد رفتن دفتر فیلمسازی مان ( با همه بچه هایی که به کمک هم مستندمان را ساخته بودیم. مستندی که بیش از ان که درباره مسعود کیمیایی باشد درباره خودمان و زندگی و خاطرات مان بود )، این ها همه با هم اتفاق افتاد. نشستم و فکر کردم. این همان چیزی بود که به اش می گفتیم بحران، و حالا واقعا اتفاق افتاده بود. تنها راه اش سفر بود. سفر به ریشه ها. چیزی در مایه های الیزابت تاون کامرون کرو، که یک دفعه افتاد توی سرم. کار خدا بود و معجزه از آستین سینما بیرون می آمد. وحید را صدا کردم بیاید تهران و ماشین را پر از موسیقی و غذا کردیم و زدیم به جاده. کاری که دیروز هم انجام دادیم و آن قدر در و دیوار جاده چالوس را دید زدیم که حالا انگار قرار نیست به سال تحویل برسیم. یک ساعت و چهل دقیقه وقت و این همه راه.
    ###
    - حالا که قرار نیست برسیم، چرا این قدر عجله داری امیر؟
    - کی می دونه چی می شه وحید؟
    - مواظب باش. پلیس.
    - پلیس نبود که. یارو وایستاده کنار جاده. یک مشت آب بریز توی صورتم.
    - خوابی ها.
    - بدجور.
    - این پلیسا دوربین دارن. مواظب پیچ باش.
    آن پیچ و آن بحران را خیلی سخت رد کردیم. چند تا تلفن آخر شب اگر نبود به رفقا و غذاهای مادر و هم نشینی های پدر و سفر بعدی به شیراز که هیچی. قرار بود "آقای کیمیایی" را در دانشگاه شیراز نمایش دهند و ما هنوز مشهد بودیم. پس با رضا زدیم به کویر. قطر ایران را از مشهد تا شیراز رانندگی کردیم با یک آیرون میدن که شبانه در صحرا گوش کردیم و عروسی که آخرین شب حضور در شیراز به تورمان خورد. بدبختی از خودمان است. مردم دارند زندگی شان را می کنند. وسط جشن بود که به نظرم رسید داریم به سمت روشن زندگی برمی گردیم. نوک پنجه های مان سفید شده بود بس که آویزان شده بودیم از دیوار.
    برگشتیم تهران و ناگهان متوجه شدم که همه زندگی سفر و صحرا نیست. جو هنوز سنگین بود و نفس کشیدن راحت نبود. بچه های سایت یکی دو باری دور هم جمع شدند و نیما کم کم حال اش بهتر شد. تماشای زودیاک و پرونده ای که برایش در آوردیم، به هر حال تاثیر داشت و این تیتری که برای گفت و گوی فینچر گذاشتم: "مار را نکش، ببین کجاست".
    باقی چیزها درمان مقطعی بودند. از کتاب زندگی نامه راجر کورمن تا انرجی و دل شیری که افشین قطبی به پرسپولیس آن چند ماه داده بود و قرارهای بعد از ظهر با بچه ها برای تماشای فیلم های بد. شام خوردن با رفقا چه قدر می تواند حال آدم را خوب کند؟ خیلی، ولی نه برای مدت طولانی. به خصوص شبی که رفتیم آن ساندویچ فروشی که حالا اصلا اسم اش یادم نمی آید. همان شبی بود که سینما یک، مرد آرام جان فورد را نشان می داد و DVD حادثه جویان روبر انریکو گیرم آمده بود. به جز این امیدمان به اکران سنتوری و تماشای اش و نوشتن درباره آن و از این حرف ها بود، که آن هم نشد. چه سال عجیبی. پنج سالی خوش بودم و حالا داشت از دماغ ام در می آمد. مانده بود بعد از ظهرهایی که با نیما می رفتیم پیش کیمیایی و تنهایی می رفتم پیش علی معلم. تنها مکان هایی که می شد از دور به شهر نگاه کرد و کت ای درآورد و خندید و حالی برد. که ناگهان مادر ندا مرد! بنگ. ضربه بعدی. حالا وقت دومین مسافرت بود. عیدش پیش خانواده نرفته بودم و حالا دل ام می خواست همه سال را با فامیل بگذرانم. وسط ماه رمضان بود، پدربزرگ ام باید عمل می شد ( که درصد خطرش هم بالا بود ) و من می خواستم افطارها و سحرها را با خانواده ام باشم. تازه آزمایش داده بودم و فهمیده بودم که کلسترول ام بالا که نه، خیلی بالاست. و ناگهان متوجه شدم که سن دارد بالا می رود، که خطر مرگ نزدیک است، که به قول آل پاچینو ( که بعد از خواندن مصاحبه اش این روزها، مطالب ام پر خواهد بود از نقل قول هایی از او ) از یک سنی به بعد، هیچ چیز دیگر خودش در بدن آدم؛ خوب نمی شود. خودتان تجربه کرده اید که، درد و گرفتاری، قلب آدم را جلا می دهد. پس یک بار دیگر از رولر کاستر پریدم بیرون و رفتم مشهد. عمل به خیر گذشت، خاله ها و عموها و عمه ها را جمع کردم و دادم یک گوسفند را که نذر داشتم ( و نذرم برآورده هم نشده بود تازه! ) بکشند و دور هم خوردیم و یک هفته دیگر از این سال پرماجرا هم این طوری گذشت.
    ###
    - بجنورد رو رد کردیم. ولی هنوز صد و پنجاه کیلومتر مونده.
    - این یارو رو نیگا داره پشت فرمون با موبایل صحبت می کنه.
    - طرف اگه می دونست با این کارش چند ثانیه عقب مون می اندازه، هیچ همچین کاری نمی کرد.
    - مواظب باش. این جا پلیساش وسط جاده هم وامیستن.
    سفر ماه رمضان به مشهد، با سفره های شلوغ افطار و سحرش بیش تر خوش گذشت. نشستم و پشت همان میز خانه پدری که خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم، بعد بیست و چند سال پرونده "آپارتمان" و "بازگشت" و "مخملباف" را درآوردم. به خصوص "بازگشت"، که با تماشای فیلم اش در ان روزها خیلی چیزها دستگیرم شد. این که به هم مربوطیم و این که چطور عمل ما در این جهان می ماند و بخشی از تاریخ و آینده ( و گذشته ) اش را تشکیل می دهد. ته دل ام البته خالی بود. دل ام تنگ بعضی رابطه ها و آدم ها می شد که معلوم نبود آخرش چی می شوند. اما این را می دانستم که برگردم تهران، تا عید فرصت نفس کشیدن نخواهیم داشت، بس که کار بود و جشنواره فجر نزدیک بود و چند مسافرت دانشگاهی در راه و بعد هم که عوض کردن خانه و نزدیک شدن به ویژه نامه عید مجلات و سایت و جلسه ها، و این طوری است که آدم کمتر فکر می کند.
    ###
    - این یکی پلیسه هم ندید.
    - داشتیم چپ می کردیم ها.
    - این که نوشته پنجاه کیلومتر، منظورش تا کجای شهره؟
    - تا برسیم خونه طول می کشه. جدیدا شهر بزرگ شده.
    یاد حرف بودلر می افتم که نگه داشته ام اش برای نقد روزی روزگاری آمریکا؛ "افسوس که شهرها سریع تر از قلب آدم تغییر می کنند". این دو سه ماه آخر، پر از کار بود. اما پر از احساسات قلب تغییر یافته ما هم بود. با رابطه هایی که هر روز از سر متولد می شوند و دوباره می میرند و دوباره صبح فردا... کم کم "هم میهن" را فراموش کرده ایم، دفتر فیلمسازی مان را فراموش کرده ایم. جنجال هایی که در جشنواره فجر امسال، سر فیلم ها و سر منتقدهای قدیمی به راه انداختیم را فراموش کرده ایم. عید دارد نزدیک می شود و آدمیزاد همیشه این جور موقع ها، ته دل اش این امید واهی را دارد که از سر یک ساعت که رد شد، سال که تحویل شد، همه چیز عوض می شود. و من که قرار است همه رنج های 1386، بشود سرمایه عمر باقیمانده ام. عاشق این بیست روز آخر سال ام که خبر بعدی می رسد: هفت و دنیای تصویر لغو امتیاز شدند! چه قدر برای دنیای تصویر سال آینده، برنامه داشتیم. چه قدر نقشه کشیده بودیم. دوست دارم ماشین را بکوبم به دیوار.
    - امیر چی کار می کنی؟ داشتی چپ می کردی.
    - می گم شاید رسیدیم وحید.
    - آره. پنج دقیقه دیگه هنوز وقت داریم.
    - بزن قطعه بعدی.
    قبل مسافرت وحید پیشنهاد داده بود یکی از این دستگاه هایی بخریم که از یک طرف به فندک ماشین وصل می شود و از یک طرف به فلش مموری. این طوری از یک طرف به دریای مو سیقی وصل می شوی و از یک طرف کابوس تمام شدن شارژ دستگاه دیوانه ات نمی کند. چیزی در مایه های اینترنت ADSL! پس بعد از یک مسافرت بیست و یک ساعته دیوانه کننده، هنوز موسیقی داری.
    - دو دقیقه مونده هنوز.
    - کوچه رو رد کردی.
    - بووووووووووووووووووووق. آقا برو کنار.
    - می خوای خلاف بری؟
    - سه ساعته که داریم خلاف می ریم. بپر زنگ بزن.
    با وحید همدیگر را بغل می کنیم. در باز می شود. داداش کوچیکه و پدر و مادرم پشت در هستند. باور نمی کنیم. سر موقع رسیده ایم. هورا. با وحید همدیگر را بغل می کنیم و گوم... آغاز سال 1387. یک موفقیت هم، برای خودش یک موفقیت است. خب، به نظرم هنوز قدر یک روز دیگر، لیاقت زنده ماندن در این دنیا را داریم.


    موخره ویژه روزنوشت: خب، سال نوی همه شما مبارک. خدا کند همه تان سال خوبی داشته باشید که این جوری حال باقی بچه های روزنوشت هم خوب خواهد شد. آن روز بالاخره سر ساعت رسیدیم ( سر ساعت، یعنی سر ساعت )، ولی حالا که دوباره دارم این یادداشت را می خوانم، به نظرم می رسد که این چیزها را یک آدم دل شکسته نوشته. دل شکستگی تجربه ای است که نداشته ام و کمتر داشته ام و حالا دارم تجربه اش می کنم. طعم و مزه بدی هم ندارد. به هر حال تازه است و مثل هر تجربه تازه دیگری، طعم و بو و مزه خودش را دارد. مادرم هم که پزشک است و چیز جالبی که می شنود، عادت دارد روزی چند بار برای ما تکرارش کند، این روزها شنیده یا خوانده که دل شکستگی واقعا می تواند تاثیر فیزیکی روی قلب داشته باشد! توی این فکرها بودم که پدرم - که خوره کانال عوض کردن است - زد شبکه چهار تلویزیون و این طوری رسیدیم به وسط مستندی راجع به یوهان کرایف. خیلی خیلی مستند خوبی بود و می روم پی اش و امیدوارم روزی درباره اش جدی تر بنویسم که از معدود محصولات بصری است که این اواخر سر ذوق ام آورد. بعضی ایده های کارگردان اش رامون گیلینگ نبوغ آمیز بود، اما خلاصه چیزی که می خواستم برای تان تعریف کنم: تازه این روزنوشت تمام شده بود و داشتم طعم تازه دل شکستگی را حس می کردم که کانال عوض شد و تصویر یوهان کرایف در حال دریبل زدن افتاد روی صفحه، و قظع شد به تصویر مردی که انگار به افتخار این حرکات موزون شوالیه بارسلون دارد گیتار می زند. نوای گیتار بود و رقص پای کرایف. چیزی در مایه های اولین مبارزه محمد علی در فیلم "علی" مایکل مان. این طوری شد که ناگهان، همه چیز از جمله این یادداشت و احساس دل شکستگی و این ها را فراموش کردم و پریدم جلوی تلویزیون. بعد که فیلم تمام شد ( و از جمله نمایی که کارگردان از قلعه خاموش کرایف گرفته بود و بی هوا لا به لای مصاحبه اش کاشته بود ) دیدم نقطه ضعف ما همان است که نقطه قوت مان. و این همان راز زنده ماندن ماست.

    شما هم بنويسيد (63)...



    پنجشنبه 23 اسفند 1386 - 4:3

    و حالا یک بحث داغ؛ برای گرم شدن این جا ( راستی پرونده «حلقه سبز » بچه‌های کافه، تجربه خوبی بود. ظاهرا به قدر کفایت خوانده شده )

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (78)...


    به نظرم همه این جنجال‌ها و بحث‌ها سر فیلم «آتش سبز»، به این خاطر این قدر کش پیدا کرده و داغ مانده که فقط درباره یک فیلم و بد و خوب‌اش نیست. این بحث‌ها در باره دو جور آدم است و دو نوع نگاه به زندگی. این یادداشت آخرم در جواب به یکی دو مطلب اخیر دوستان مخالف در روزنامه اعتماد و در امتداد جوابیه حسین معززی‌نیا به آن‌ها را این جا می‌آورم، به اضافه دو کامنت روزنوشت قبلی که به نظرم به بحث کمک می‌کنند. می‌شود از این جا شروع کرد و به بحث‌های بعدی رسید. کامنت‌های شما این دفعه می‌تواند در این باره هم باشد.

    دو جور آدم داریم

    حسین معززی‌نیای عزیزم سلام؛ خوبی رفیق؟
    این چه کاری بود که کردی؟ تو جواب دادی؟ وقت‌ات را گذاشتی برای پاسخ دادن به این حرف‌ها؟ که به نویسنده‌های دو سه یادداشت در صفحه آخر روزنامه اعتماد در این چند روز و روزهای جشنواره، بگویی چنین و چنان؟ که ما مثلا بی‌سواد نیستیم، یا ساده‌پسند نیستیم، یا بی‌فکر نیستیم؟ اصلا ازت انتظار نداشتم. این کاری بود که مدت‌ها انجام‌اش نداده‌ بودیم. چون اصلا وقت‌ این کارها را نداشتیم و نداریم. ما که علاف نیستیم دوست من. برای ما که کار نکردن و «بی‌تریبون» ماندن افتخاری ندارد. اگر تریبونی نباشد، از سنگ رسانه می‌سازیم و پرمخاطب‌اش هم می‌کنیم. چون باید حرف‌مان بزنیم. چون آن قدر از تماشای چیز زیبا به وجد می‌آییم یا از برخورد با آدم‌های خیلی فهمیده‌ای که خودشان را جدی هم می‌گیرند، زورمان می‌گیرد، که نمی‌توانیم درباره‌شان ننویسیم. نمی‌توانیم وجد و نفرت‌مان را با بقیه تقسیم نکنیم. جای این که بخواهیم بار سنگین عذاب وجدان را روی دوش‌مان حمل کنیم و بار مسئولیت‌ها و نگرانی‌های اجتماعی را؛ تا ندای درون خودمان را خفه کنیم، می‌نشینیم و کار می‌کنیم. وجد و نفرت‌مان را با مخاطب‌های‌مان تقسیم می‌کنیم. لذت‌اش را می‌بریم. مگر قرارمان نیست که با علی معلم، یک شماره کامل برای فرانسیس فورد کوپولای بزرگ درآوریم؟ مطلب دیوید لین‌ات را نوشته‌ای؟ پارک چان ووک‌ات را چی؟ یادداشت‌ات برای پرونده فیلم مهرجویی در سایت «سینمای ما» را هم که هنوز تحویل نداده‌ای. سر حاتمی‌کیای «شهروند» هم که بدقولی کرده‌ای. و نقدت بر «پرواز بر فراز آشیانه فاخته»‌ای که قرار است در بخش «سایه خیال» چاپ شود. درباره مجموعه کلود سوته هم یادم نیست با هم صحبت کردیم یا نه. ببین چه قدر کار داریم. ببین چه قدر چیز زیبا در انتظارمان مانده‌اند که به سمت‌شان برویم و در آغوش‌شان بکشیم و محکم فشارشان دهیم. آن وقت تو می‌نشینی و جواب این حرف‌ها را می‌دهی؟ که ما آدم‌های ساده‌ پسندی نیستیم و فهمیده هستیم؟ چه اهمیتی دارد آخر. اصلا اگر جای تو بودم، برمی‌داشتم یکی دیگر از آن سوال‌های بی‌معنی که کلی «ایسم» قلابی در آن بود و هیچ مفهومی نداشت، اما روز نمایش «آتش سبز» فرستادیم‌اش برای اصلانی و خواندنش در جلسه مطبوعاتی جشنواره، کارگردان آتش سبز را خوشحال کرد، چون به نظرش رسید داریم از فیلم‌اش تعریف می‌کنیم، برای این‌ دوستان هم می‌نوشتیم. آن وقت فکر می‌کردند ما هم فهمیده و اهل تفکریم. بی‌خیال‌مان می‌شدند و ما به کار و زندگی و عشق و حال‌مان می‌رسیدیم. دنیا منتظر ماست و تو داری به پشت سر نگاه می‌کنی حسین؟ که چی؟ که آن چند نفری که سالی یک یادداشت درباره اهمیت تفکر و فهم و درک و مسئولیت اجتماعی می‌نویسند، و باقی‌اش می‌نشینند و حرص می‌خورند، به سمت شیشه‌های شفاف قطار ما و مخاطب‌های‌مان یک سنگریزه دیگر پرتاب کرده‌اند؟ چه حوصله‌ای داری تو حسین. بشین و بنویس که باز داری بدقولی می‌کنی.
    روزی یک نفر از جرج برنارد شاو پرسید: «شما برای رسیدن به چه هدفی می‌نویسید استاد؟» برنارد شاو جواب داد: «برای پول». به طرف فرهنگ دوست مسئول اهل تفکر ما ( که نمی‌دانم آن روزها چیزی هم می‌نوشت، کاری هم می‌کرد، مخاطب و تریبون و دوست و رفیقی هم داشت، یا که نه، یک گوشه‌ای نشسته بود و حرص می‌خورد و گاهی سنگی برمی‌داشت و پرت می‌کرد سمت قطارها ) برخورد. گفت: «این که خیلی بد است. من شخصا برای فرهنگ می‌نویسم.» آن وقت شاو جواب داد: «عیب ندارد. هر کدام از ما برای چیزی می‌نویسیم که نداریم. »
    اگر هم خیلی ناراحتی حسین جان، یک راه دیگر هم هست. آن مطالب درباره کلود سوته و پاک چان ووک و میلوش فورمن و دیوید لین و مهرجویی و حاتمی‌کیا، یا اصلا همان «چشمه» را بدهیم همین‌ها، وسط سنگ‌ پرت کردن‌های‌شان بنویسند. می‌شود خواند. می‌شود مقایسه کرد. از هر زاویه‌ای که بخواهند. یک مسابقه است دیگر. اصلا درباره آخرین چیزی بنویسند که باهاش «زندگی» کرده‌اند و به وجدشان آورده است. ولی آن وقت کی سنگریزه پرت کند؟ چه کسی پاسدار تفکر و هویت ایرانی و مسئولیت اجتماعی ما باشد؟ دوستان ما آن وقت مجبور خواهند شد بنویسند. برای مخاطب هم بنویسند. و در این صورت مثلا باید دنبال مقدمه و موخره تاثیرگذار برای مطالب‌شان بگردند. باید بیایند وسط میدان. باید مسئولیت اظهار نظرهای‌شان ( نه البته درباره پاسداری از فرهنگ و قومیت و تفکر و مبارزه با ساده‌پسندی و آسان‌گیری و این جور حرف‌های کلی را به عهده بگیرند ) و خب، این کارها سخت است. سخت و البته لذت‌بخش.
    پس بجنب رفیق که خیلی کار داریم. این دم آخری فقط اگر موافقی، تفالی هم می‌زنیم به دیوان داریوش مهرجویی؛ به «دختر دایی گمشده»، و خداحافظی. ( فکرش را بکن جای نوشتن این چیزها، چند بار دیگر می‌توانستیم همین فیلم کوتاه، یا مثلا سکانس اول «خداحافظی طولانی» رابرت آلتمن را ببینیم؟ ) این فیلم مهرجویی، داستان کارگردانی است که همه زورش را می‌زند تا فیلمی بسازد از بازیگری که دارد به افق نگاه می‌کند، اما قرار نیست رنگ افق توی چشم‌اش بیفتد! پس هی زور می‌زند و هی نمی‌شود. بازیگر ما اما عاشق دختر عمویش شده. تا چشم کارگردان را دور می‌بیند، همراه دختر عمویش به سمت همان افق، با رنگ‌های واقعی‌اش پرواز می‌کند ( پرواز به معنی پرواز ها! نه نمادی، نه استعاره‌ای، نه هیچی. جای‌تان خالی، طرف واقعا پرواز می‌کند ) و وقتی دختر عمو از آن بالا، پایین را می‌بیند، نگران می‌شود و به مرد بازیگر می‌گوید برگردد زمین که کارگردان و گروه فیلمسازی منتظرش هستند، مرد بازیگر هم در اوج لذت پرواز ( پرواز واقعی ها! نه نمادی، نه استعاره‌ای، نه هیچی )، جواب می‌دهد: «این‌ها که کاری نمی‌کنند. علاف‌اند!»
    × تغییر یافته یکی از دیالوگ‌های «خوب، بد، زشت». یکی دیگر از آن شاهکارهایی که یک روزی روزگاری با حسین و نیما و آرش باید یک کاری برایش بکنیم.

    --- و اما این کامنت به اسم دوست قدیمی، هما توسلی آمده. نمی‌دانم هما خودش نوشته یا به اسم‌اش نوشته‌اند ( که در اینترنت از این جور کارها زیاد می‌کنند ). به هر حال خواندنی است:

    امیر جان ای‌ول! از این که می‌بینم این روزها حسابی بازارت داغ است و با این مطلب جنجالی‌ات در روزنامه‌ی اعتماد اسم‌ات بر سر زبان‌ها افتاده خوشحالم! حالا دیگر فقط کسی مثل تو می‌تواند چنین جنجال‌هایی راه بیندازد. خوشحالم و امیدوارم همه‌ بتوانند مثل تو روزی به آرزوهای‌شان برسند! می‌بینم که فوت و فن مشق‌های قدیمی مشابهی را که بار‌ها در مورد برخی بزرگان سینما (از جمله چاپلین) نوشتی و نوشتی و نتوانست غباری به گوشه‌ی قبای آن بزرگان بنشیناند، حالا خیلی خوب از بر شده‌ای و در مواردی، هر چند پیش‌پاافتاده‌تر، به کارشان می‌گیری. «منتقد» اصلاً یعنی تو! پالین کیل و دیوید تامپسن و بوردول و اصلاً سونتاگ هم آن‌قدر با تعاریف غامض و درک ناشدنی از «منتقد» هماهنگ نبودند و نیستند که تو. درست است که سعید عقیقی، یا به قول خودت هر کسی در حد و اندازه‌های او، به اندازه‌ی چاپلین و برسون و جارموش و برادران کوئن و ... بزرگ نیستند ولی ناراحت نباش. این جوری که تو داری می‌دوی به زودی به آن‌ها هم می‌رسی. تو حالا آن‌قدر انرژی و انگیزه داری که هر قله‌ای را می‌توانی فتح کنی! تو هستی که روزی هشت تا تحلیل جامع و هجده ریویو و پانزده نقد و نود گزارش سینمایی و صد و پنجاه خاطره برای همه‌ی روزنامه‌ها و مجله‌ها‌ی منتشر شده و منتشر نشده‌ی این مرز پرگهر می‌نویسی و همه‌ی احساسات خوب و بد و متوسط و رقیق و غیررقیق و ماجراهای عاشقانه و معمایی و اجتماعی و سیاسی و مزاجی‌ات را با همه‌ی ایرانیان که مخاطبان بالقوه یا بالفعل تو هستند تقسیم می‌کنی. کیست که قدر تو را بداند؟ فقط کاش گاهی هم در خلال این همه پرکاری یادت می‌آمد که در هیچ جای دنیا، در هیچ زمان و دوره‌ای از تاریخ، بنا به هیچ عقل سلیمی، هیچ آدمی به صرف پرکاری ماندگار نشده و ارزش کارش را با ترازو نسنجیده‌اند. که اگر این طور بود استاد ملک‌الشعرا زرت‌السلطنه با احتساب یک هزار و هفتصد و بیست و سه دیوان شعر باید از نوک قله‌ی آرزوها به حافظ زپرتی که کل غزل‌هایش به پانصد تا هم نمی‌رسد پوزخند می‌زد. اگر سعید عقیقی دیگر سال‌هاست از آن نقدهای تکان‌دهنده‌اش نمی‌نویسد، اگر از کامبیز کاهه‌ی عزیز چیزی جز حسرتی عمیق برای ما نمانده، اگر حالا دیگر خیلی وقت است به همان چند نقد خواندنی امیر پوریا در دهه‌ی هفتاد هم شک کرده‌ایم، اگر ویروس خاطره‌نویسی و منم زدن به جای تحلیل، چنان فراگیر شده که برای خواندن یک مطلب قابل‌قبول سینمایی باید با خودت بجنگی تا بتوانی تمام‌اش کنی، هیچ کدام این‌ها مدرکی برای تایید پرکاری شما دوستان یا ارزش چیزهایی که می‌نویسید نیستند. به قول خودت، شما کارتان را بکنید. پول‌تان را بگیرید. تعریف‌تان را بکنید. له کنید. بکوبید. ببرید بالا. بیارید پایین. خلاصه حال‌تان را بکنید. چه اهمیت دارد روزی یک جین نقد ستایش‌آمیز غیرمستدل در مورد تقاطع ابوالحسن داوودی یا رئیس مسعود کیمیایی چاپ شود. تاثیرگذاری به این سادگی‌ها نیست. کاش به جای این همه هول زدن و نوشتن در هر شرایطی یک کم دور و برتان را هم نگاه می‌کردید. هنوز چیزهای خیلی خیلی زیادی هست که باید یاد بگیریم. نیوتن گفته: «اگر می‌توانم آن بالا‌بالاها را ببینم برای این است که روی شانه‌ی غول‌ها ایستاده‌ام.»

    و این هم کامنت یکی از کاربران محترم، آقای امیر صباغ، که به نظرم به دامن زدن و گسترده شدن این بحث کمک می‌کند:

    "... حاج اقا ببخشبن ، شما چند تا گروه و دسته هستين ؟ چند جور عقيده و نظر دارين ؟ شما با هم هستين ، با هم نماز مي خونين اما همديگه رو قبول ندارين ، حرف همديگه رو نمي فهمين ..." واقعا چه جوريه امير ، اينقدر اختلاف بين منتقدين سينما ، يعني تو نقد فيلم هيچ جور معيار مشخصي نداريم كه همه از اون نظر به فيلم نگاه كنند ميدونم نوع نگاه افراد با هم مختلف است هر كي يه سليقه اي داره ولي سوالم اينه : ما يه حداقل هايي نداريم كه در ابتدا با اون فيلم ها رو بسنجيم بعدش سليقه و نظر خودمون رو لحاظ كنيم . اين جوري ديگه يه منتقدي به يه فيلم بي ارزش نميگه و اون يكي فيلمو شاهكار بدونه! مثال واضحي كه اين روزها مي بينم(جدا از اتش سبز كه جز تعداد معدودي ، اكثر منتقدين تحويلش نگرفتند) آواز گنجشك هاست جه جوريه تو مجله هفت مجيد اسلامي و هادي چپردار فيلمو بي ارزش مي دونن ولي همين فيلم تو نظر سنجي" صنعت سينما " و "فيلم" دومين فيلم و سومين فيلم برگزيده ي جشنواره ميشه ؟ بازم در مورد همين فيلم تو اونو بهترين فيلم جشنواره ميدوني و اعتقاد داري با كاراي قبلي مجيدي فرق داره ولي حسين معززي نيا(كه باهاش اشتركات زيادي داري) يا خسرو نقيبي اونو تكرار مكررات ميدونن و اعتقاد دارن مجيدي تو اين فيلم حرف تازه اي نداره. يا اختلاف نظرات در مورد سينماي كيارستمي كه همين مسعود فراستي شديدا با آن سر جنگ دارد و ديگراني از جمله احمد مير احسان به شدت اونو ستايش ميكنن بازم ميگم تفاوت نگاههاي منتقدين امري بديهي ست مثلا فيلم x رو يكي متوسط و ديگري خوب يا خيلي خوب اعلام كنه نه اينكه يكي بگه بي ارزش اون يكي بگه شاهكار! يه مورد جالب ديگه : هفته ي پيش تو "دو قدم مانده به صبح" مسعود فراستي در جواب به سوال جيراني اخراجي ها رو كنار ليلا و يكي دو فيلم ديگه بعنوان بهترين فيلم هاي داستان گوي سينماي ايران اعلام كرد . فكر كن !!!!! مخ آدم سوت ميكشه!!!!! اينم بگم با همه اين اختلاف نظرا اين حرفتو خيلي خيلي قبول دارم كه تقسيم سينما به سينماي تفكر انگيز(اسمي كه تو نظر سنجي هاي جشنواره آورده بودن) ، سينماي تجاري و .... اصلا معني نداره ما دو نوع فيلم داريم : فيلم خوب ، فيلم بد."

    خب دوستان و رفقا؛ بحث شروع شد: آتش!

    بعدالتحریر:
    برای شماره ویژه عید ماهنامه فیلم، دو پرونده دارم. یکی سیمپسون‌ها که جواد رهبر در تهیه‌اش خیلی به‌ام کمک کرد و به نظرم برای آشنایی اولیه ( و البته ادای دین به اسطوره و شخصیت محبوب‌مان؛ هومر بزرگ! ) بد نیست و از چند زاویه سیاسی و اخلاقی و اجتماعی سعی کرده‌ایم به پدیده سیمپسون‌ها نگاه کنیم. بعد هم پرونده لورل و هاردی، که پیرم درآمد تا بعد از دو سال تمام شد. سخت است بعد از این همه سال، چیزی درباره این دو کمدین محبوب عمر درآوری، که زیاد تکراری به نظر نرسد. و اگر دوست عزیزم علی باقرلی نبود، این پرونده هم به سرانجام نمی‌رسید. این دو مجموعه را بخوانید در روزهای عید و اگر حالی بردید، به جان ما هم دعا کنید.

    شما هم بنويسيد (78)...

    |< <  1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 > >|






    خبرهای سینمای ما را در صندوق پستی خود دریافت کنید.
    پست الکترونيکی (Email):

    mobile view
    ...اگر از تلفن همراه استفاده می‌کنید
    بازديد امروز: 19834
    بازديد ديروز: 98096
    متوسط بازديد هفته گذشته: 247158
    بیشترین بازدید در روز ‌یکشنبه 23 بهمن 1390 : 1490465
    مجموع بازديدها: 400715175



    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com عکس روز دیالوگ روز تبلیغات